به گزارش پایگاه خبری حیات به نقل از نوید شاهد، اول خرداد 1365 روز شهادت سردار رشید اسلام، فرمانده گردان روح الله و مسئول محور اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر، شهید «مسعود توکلی» است. این جوان مومن و مخلص، تربیت یافته همان مکتبی است که شهادت را پیروزی می داند و برای همین مسعود از نوجوانی می گفت یا باید بدست دشمن کشته شویم و یا پیروز... او با همان سن کم تا سطح مسئولیت اطلاعات و عملیات لشکر ارتقاء پیدا کرد و در مسیر شناسایی برای عملیات آزادسازی مهران قهرمان بود که زودتر به دیدار حق شتافت و خونش فرش راه فاتحان این پاره تن ایران شد. او از آغاز انقلاب و شروع فتنه ها و بحران های ضد انقلاب در کردستان، بیقرار جهاد و فداکاری، با دستکاری شناسنامه خود به صحنه جنگ رفت و با شروع جنگ تحمیلی، پیوسته در جبهه بود. ایمان و تقوی و تعبد و توکل او چنان شخصیتی از او ساخته بود که در میان معرکه آتش و خون، صبر و استقامت و متانت خود را حفظ می کرد و در مقام فرماندهی غواصان در عملیات پیروزمند والفجر 8 و فتح فاو، به گفته ناظران و همرزمان، در میان ترس و اضطراب نیروها از حمله دشمن، نماز گذارد و صحنه ای شگفت از شجاعت و بصیرت معنوی خود را به نمایش گذاشت.
میروم تا این رژیم، سرنگون شود!
مسعود توکلی فرزند شیخ محمد و سکینه در روز ۳۰شهریور ۱۳۴۴ در بیرجند به دنیا آمد. دانشآموز دوره راهنمایی بود که مبارزات انقلابی مردم مشهد شدت گرفت و او نیز که از چند سال پیش ساکن مشهد شده بود، به جمع معترضان پیوست. غیبتهایش سر کلاس درس، برای شرکت در تظاهرات و تجمعات مردمی آنقدر زیاد شد که مدرسه بالاخره والدینش را خواست؛ جواب او، اما یک جمله بود: «میروم تا انشاءا... این رژیم سرنگون شود و انقلاب به پیروزی برسد.» حکایت را از زبان مادر شهید بشنویم: « اواخر حکومت شاه بود. یک روز از طرف مدرسه مسعود ما را خواستند. وقتی به مدرسه اش رفتم مدیر مدرسه گفت: حاج خانم پسر شما مدتی است که در مدرسه حاضر نمی شود. گاهی هم که می آید، فقط کیف و دفترش را می گذارد و از مدرسه بیرون می رود. از رفتار و کردار مسعود مشخص بود که به دنبال راهپیمایی و پخش اعلامیه ها می رود. از همسایه مان شنیده بودم که دستور داده شده هر کس در راهپیمایی و یا در حین پخش اعلامیه می گیرند به اشد مجازات برسانند. شب که مسعود به منزل برگشت به او گفتم: امروز آمدم مدرسه ات و گفتند تو به مدرسه نمس روس کجا می رفتی این چند روز؟ گفت: مادر! به تظاهرات می روم تا انشاء الله این رژیم سرنگون گردد و جمهوری اسلامی به پیروزی برسد. به او گفتم همسایه مان هم چنین حرفی زده است. با خنده گفت: به هر حال یا باید ما را بکشند و یا ما باید پیروز شویم. از آن به بعد دیگر به صورت آشکارا به تظاهرات می رفت تا اینکه بالأخره انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.»
یا باید ما را بکشند یا ما باید پیروز شویم
حرفش و تکیه کلامش، همیشه و در هر فرصت، این بود: «یا باید ما را بکشند یا ما باید پیروز شویم.» این را از دوره مبارزات پیش از پیروزی انقلاب می گفت تا هنگام حضور در دفاع مقدس که منتهی به شهادتش شد. درنهایت با حضور او و دیگر مردم انقلابی، پیروزی به دست آمد، اما طولی نکشید که درگیریهای کردستان و جنگ شروع شد. مدتی طول کشید تا توانست رضایت خانواده را بگیرد و با دستکاری شناسنامه، عازم کردستان شود.
داوطلب اعزام به جبهه؛ پیش از شروع جنگ!
مسعود از آنهایی بود که بخاطر سن کم نمی توانستند به جبهه بروند و شناسنامه خود را دستکاری می کردند و با لطایف الحیل و اصرارهای فراوان، از پدر و مادر امضا می گرفتند تا موافقت مسئولان را برای اعزام به جبهه بدست آورند. اما جالب اینجاست که مسعود این کار را قبل از شروع جنگ و از همان اولین ماههای پیروزی انقلاب و شروع غائله ضد انقلاب در کردستان انجام داد! او بیقرار رفتن بود و در پشت جبهه و بیرون از میدان رزم و حماسه و جهاد، انگار توان ماندن نداشت. مادر شهید می گوید: «یک روز وقتی از مدرسه آمد، دیدم برگهای در دستش است. گفت: مادر! این برگه را امضا کن. من هم که سواد نداشتم، پرسیدم: چه شده؟ درسهایت خراب شده؟ گفت: چهکار داری! امضا کن. انگشت زدم. شب وقتی پدرش آمد، نامه را به او هم داد تا امضا کند. هنگامیکه پدرش نامه را خواند، گفت: مگر تو را هم جبهه میبرند؟ گفت: شما امضا کنید؛ یا مرا میبرند یا نمیبرند. هنوز اوایل انقلاب بود و جنگ تحمیلی شروع نشده بود، ولی در کردستان، ضدانقلاب و منافقین شورشهایی میکردند. من که تازه متوجه محتوای نامه شده بودم، گفتم: مگر جنگ شده است؟ مسعود گفت: بله، در کردستان، سپاهیها را میکشند و امنیت را از مردن سلب کردهاند. بههرحال امضا را گرفت و ساکش را بست و خداحافظی کرد و رفت. خیلی ناراحت بودم، زیرا سنش کم بود، هنوز ۱۶ سالش تمام نشده بود. یکهفتهای نگذشته بود که برگشت. ناراحتی در چهرهاش نمایان بود. گفت: از بس گریه کردی و ناراحت بودی، مرا نبردند. گفتهاند سنات کم است.
روز بعد آمد و گفت: مادر! شناسنامه مرا بده، برای مدرسه میخواهم. شناسنامه را گرفت و گویا رفته بود و دستکاری کرده بود. به خانه که برگشت، دیگر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. روز بعد هم بهاتفاق پسر یکی از همسایهها عازم کردستان شد. یک ماه بعد، پسر همسایه برگشت، اما او مانده بود. چند شب بعدش تماس گرفت و گفت: مادر! نمیدانی چقدر نذر و نیاز کردم که مرا در منطقه قبول کنند. درنهایت ۴۰ روزی در کردستان ماند و بعد از آن هم جنگ شروع شد و از آنجا به جنوب رفت.»
مادر! من این تخم مرغها را نمیخورم
مادر شهید، بازهم خاطره ای دارد از روحیات خاص مسعود در همین سالهای نوجوانی او: «تازه از منطقه برگشته بود. شب بود. خستهوکوفته نشسته بود و با هم صحبت میکردیم. همسایه در زد که: «مغازهها بستهاند؛ تخممرغ دارید؟» دو عدد تخممرغ در خانه داشتیم، ولی چون میخواستم آنها را برای مسعود درست کنم، گفتم: نداریم. مسعود که متوجه صحبتهای ما شده بود، بهطرف یخچال رفت. تا چشمش به دو عدد تخممرغ افتاد، گفت: اینجا که تخممرغ هست؛ چرا به همسایه ندادی؟ گفتم: میخواهم برای شما درست کنم. گفت: وقتی همسایهمان آنها را از شما طلب کرده است، من این تخممرغها را نمیخورم. همین الان اینها را ببر و به همسایه بده، وگرنه خودم این کار را خواهم کرد.»
جذب در واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر و ارتقاء تا رده فرماندهی
«جهانگیر حسینی پور»؛ یکی از همرزمان، جذب مسعود توکلی به واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر خراسان را اینگونه روایت میکند: «اواخر سال ۶۲ پساز طیکردن دوره آموزش بسیج برای اولینبار بهصورت کاروانی به اهواز اعزام شدم. در آنجا بعداز دو روز نیروها را جمع و سازماندهی کردند. قریب به ۳ هزار نفر بودیم و برخی از فرماندهان برایمان سخنرانی کردند؛ ازجمله آقای رضایی که گفت: «ما نیرویی میخواهیم که شهادتطلب باشد. هر لحظه با غسل و وضو باشد. از دنیای کنونی بریده و تحمل هرگونه سختی و مشقت را داشته باشد. حالا هرکس که میتواند با این شرایط کنار بیاید، وارد جمع ما شود.» با خود گفتم بهترین قسمتی که میتوانم با واقعیتهای جنگ و جبهه آشنایی پیدا کنم، همین قسمت است. به همین دلیل بلند شدم تا اسم مرا ثبت کنند. دومین شخصی که آماده ثبتنام شد، کسی نبود جز مسعود توکلی که تا آن موقع شناختی از او نداشتم. بهاینترتیب ۴۰نفر برای واحد اطلاعات و عملیات داوطلب شدیم و آموزش دیدیم. در این مدت، فرصت شد تا مسعود توکلی را بهتر بشناسم که ویژگیهای منحصربهفرد خود را داشت. افراد را مجذوب خودش میکرد. خیلی زود هم استعدادهایش بیشتر از دیگران شکوفا شد و فرماندهان به ارزش او پی بردند و بهعنوان مسئول گروه شناسایی و مسئول واحد اطلاعات معرفی شد. از آن به بعد در همه عملیاتها شرکت فعال داشت.»
ما برای خوشگذرانی، اینجا نیامدهایم!
و خاطره ای دیگر از نوع نگاه شهید در جایگاه فرماندهی و مساله تعامل نیروها از زبان «حسن کربلایی»؛ یکی از همرزمان و شاهدان: «گروه ما مأموریت یافت چند روزی با ارتشیها باشد. روحیات ما با برادران ارتشی همخوان نبود و کسی را هم نمیشناختیم؛ بههمیندلیل چند روز اول کمی سخت گذشت. روزی شهید توکلی برای سرکشی و همچنین اطلاع از پیشرفت کار و شرایط به آنجا آمد. با دیدنش اولین حرفی که به دهانم آمد، این بود که «حاجی این چند روز خیلی به ما سخت گذشت.» شهید توکلی بعد از گوشدادن به حرفهای ما گفت: ما برای خوشگذرانی به اینجا نیامدهایم که افراد حاضر با هم، همعقیده و همصحبت باشند. وظیفه سنگینتری روی دوش ما است که برای انجام آن به اینجا آمدهایم و این امر، همه مسائل و مشکلات را تحتالشعاع خود قرار میدهد. چهبسا بعدها یکی از ما اسیر شویم و مدتها در میان دشمن باشیم و شرایط خیلی سختتر و دشوارتر گردد، ولی همه اینها نباید باعث شود که در انجام وظیفهای که داریم، کوتاهی کنیم. صحبتهایش روحیه ما را مضاعف کرد و از آن به بعد، مشکلات اصلا به چشممان نمیآمد.»
فرمانده گروه غواص در عملیات «والفجر 8»
در عملیات والفجر8 ، مسعود توکلی، فرماندهی گروه غواص و نیز فرماندهی یکی از گروهانها را به عهده داشت. پس از این که نیروها از اروند رود عبور کردند و وارد خاک عراق شدند، خودشان را به جادة آسفالتة بصره ـ العماره رساندند و شبانه به پاکسازی نخلستان های منطقه پرداختند. خاطره یکی از نیروها از مسعود در جریان این عملیات، شنیدنی است: «حدود دو ساعتی به اذان صبح باقی مانده بود، که مسعود از فرط خستگی در کنار یکی از جوی های منطقه در حالیکه دست هایش را پشت سرش گذاشته بود، خوابش برده بود. ما از ترس به خودمان می پیچیدیم که نکند عراقی ها از داخل نخلستان که هنوز پاکسازی نشده بود، به ما حمله کنند و مسعود را به شهادت برسانند. از طرفی چون می دیدیم مسعود خیلی خسته است، راضی نمی شدیم ایشان را بیدار کنیم. یکی دو نفر از بچه ها از ایشان مراقبت می کردند. تا این که موقع اذان صبح ایشان را بیدار کردیم. پس از بیدار شدن، تیمم کردند و در همان مکان، نماز صبح را به جا آوردند.»
مگر زن گرفتهام که جبهه را طلاق بدهم؟!
مادر شهید از ماجرای ازدواج او می گوید و حرفی که به عروس زد: «مسعود قبول نمیکرد ازدواج کند. میگفت مادامیکه جنگ است، فکر و ذهن ما باید درگیر منطقه و جنگ باشد؛ بعداز جنگ انشاءا... وقت هست. بالاخره بعد از آنکه به دیدار امام مشرف شده بودند و ایشان گفته بود از برادران سپاه کسانی که ازدواج نکردهاند، تشکیل خانواده بدهند. مسعود قبول کرد ازدواج کند. روز خواستگاری به عروسم گفت: من به جبهه میروم. شاید دیگر برنگردم یا اسیر یا کشته شوم. عروسخانم با شنیدن این حرفها گفت: من افتخار میکنم که شوهرم در منطقه باشد و علیه کفر بجنگد؛ حتی اگر میتوانستم خودم هم اسلحه به دست میگرفتم و در جبههها شرکت میکردم. روز پنجم نوروز ۱۳۶۵ مراسم ساده و مختصری گرفتیم. هنوز یک هفته از عقدش نگذشته بود که عزم رفتن کرد. گفتم: شما ازدواج کردهای؛ حالا خیلی زود است که به جبهه بروی. گفت: مگر زن گرفتهام که جبهه را طلاق بدهم؟ چند روز بعد هم خبر شهادتش را آوردند.»
خونش فرش راه فاتحان «مهران» شد
به گفته یکی از نیروهای تحت امر شهید در عملیات «کربلای 1»: «قبل از عملیات کربلای یک، با تدبیر مسعود توکلی از مسیری که او شناسایی کرده بود، توانستیم تا نزدیکی سنگرهای عراقی در ارتفاعات مهران برویم. متأسفانه خودش در جریان این نفوذ به شهادت رسید، اما مسیری که او شناسایی کرده بود، کمک کرد تا ما مهران و ارتفاعات اطرافش را بگیریم.» همچنین «جهانگیر حسینی پور» هم روایتی از شهادت مسعود توکلی دارد: «برادر قالیباف نیرو گرفته بود که بروند و تپه ای را بگیرند و به آنها گفته بود که تا مسعود، نارنجک در سنگر عراقی نینداخت کسی حق ندارد حتی یک تیر بزند. شهید توکلی جلوی ستون می رفت و حتی به بی سیم چی اش گفت: بی سیمت را خاموش کن! و تنها برادر قالیباف به وی گفته بود: مسعود جان! وظیفه ات گرفتن تپه است. شهید در جواب گفته بود: چشم! شهید در حین عملیات گفت: برای اینکه همیشه سئوال نکنند که چنین کردیم و چنان کردیم، دیگر کسی حق سئوال کردن از ما را ندارد. وظیفه مان مشخص شده، باید برویم و این کار را بکنیم. بهر صورت او راه افتاد و به تپه رسید و آنجا به تنهایی درگیری را با نیروهای دشمن شروع کرد و همانجا شهید شد.»
انتهای پیام/
نظر شما